پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۸

امروز فوادها ٢٩ سالە شدند

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com 
شنبه  ۹ شهريور ۱٣٨۷ -  ٣۰ اوت ۲۰۰٨

در فرازو فرود زندگی، با فلاخن نصیب، افتاده‌گی و بعد از شتابی و تعلل در زندگی، که‌ در آن عقب مانده‌گی، توانستم با چشمانی روشن، ناشناخته‌های بسیاری بیاموزم، راهی دانشگاه‌ آریامهر شدم، تا در رشته‌ برق سرگرم آموختن شوم. و اما دیگر نمی دانم بعد از این زندگیم چگونه‌ خواهد گذشت. آیا اینجا یا آنجا به‌ کار مشغول شوم؛ تا‌ تعرضم را بر دشمنان انسانیت آغاز کنم؟! خود نیز نمی دانم.»
متن بالا ترجمه‌ی پشت نوشته‌ قطعه‌ عکسی است به‌ زبان کردی؛ از جوانی بیست ساله در اوسط اردیبهشت سال هزار سیصد و چهل و هفت خورشیدی. با صورتی استخوانی و اندامی آراسته به‌ پیراهنی سپید، که‌حاشیه‌ی آن، یقه‌ی مشکی کت اتوکشیده‌اش را به‌ زیبایی آذین بسته‌ است. پشت به‌ نمای ساختمان و ایستاده‌ بر انتهای پله‌های ورودی دانشگاه‌ آریامهر‌ که‌ با چشمانی خیره، افق های دوردست را به‌ نظاره‌ نشسته‌ است. او کاک فواد است. جوانی که‌ شهریور یازده‌ سال بعد، در مسیر جاده‌ی مریوان ـ سقز و در نبردی نابرابر با پاسدارانی به‌ فرماندهی مصطفی چمران، همراه فدائی خلق، طهمورث اکبری و یک روستایی دیگر، جان باخت. 
جنازه‌ها، شانه‌ به‌ شانه‌ی هم‌ در کف عراده‌ای به‌ رنگ خاکستری، در محاصره‌ی نظامیانی گردگرفته‌ و تکیه‌ داده‌ بر اسلحه‌های از نوع ژ ـ س، در دو طرف، با آرم های به‌ رنگ زرد بر سینه‌ و صورتهایی پوشیده‌ با چفیه‌های راهراه، قرار گرفته‌ بودند؛ تا لحظه‌ای بعد، نه‌ تنها‌ شهری، بلکه‌ جهانی را در اندوه‌ و ماتم فروبرند. شهر هنوز در زیر آوار تراژدیک، مرگ 9 فرزند دیگر خود، از جمله‌ دو برادر کاک فواد که‌ کمتر از یک هفته‌ قبل، توسط خلخالی سلاخی شده‌ بودند؛ با مویه‌ و ناله‌ای حزین‌ می نالید، که‌ مرگ کاک فواد نه‌ تنها مرگ هنرمند همسفر خوش ذوق فدائی خلقش را، که‌ همه‌ خبرهای دیگر ایران را در سایه‌ خود پنهان کرد.
از کف عراده‌ و پیاده‌رو خیابان تا سکوی مربعی شکل پوشیده‌ با موزایکهایی با لکه‌های قهوی، با پله‌هایی که‌ به‌ حیاط و کناره‌ی حوض لبریز از آب خزه‌گرفته راه می یافت‌، با شیرهای که‌ در فاصله‌ی مساوی دورتا دور حوض، در آن بعدازظهر گرم شهریور ماه، اندک نمازگزاران تکیه‌ داده‌ بر چوبهای مخروطی شکل را به‌ مهمانی معبود ذهنشان می برد؛ جنازه‌ها در دستان قاتلان هراسناکشان سنگین، تا بر سکوی مربعی شکل دروندشت رهایشان سازند. جنازه‌ی روستایی همسفر کاروان، بر لبه‌ی حصارک دیواره‌ محوطه‌ و آن دو دیگر درست در کنار هم بر سطح موزایکهای با لکه‌های قهوه‌ای رنگ قرار داده‌ شده‌ بودند.
کاک فواد در سمت راست و نزدیک به نرده‌های سبز رنگ کناره‌ محوطه‌ و طهمورث، که‌ هنوز گلهای بیستمین بهار عمرش نشکفته‌ بود، در سمت راست کاک فواد قرار داشت. انگار آنجا سالن شیروخورشید است و نمایشنامه‌ی‌؛ خسیس را به‌ همراه دوستان دیگر، به‌ نمایش گذاشته‌ است. لباس کردی توسی ر‌نگ مرادخانی به‌ تن دارد، که‌ سینه‌ مالامال از گلوله‌ و دیگر خونی در رگها نمانده‌ است؛ تا بر موزایکهای دروندشت مسجد جامع، با نمازگزارنی رمیده‌، جاری شود.
دسته‌ای از راه می رسند، تابوتی از غسال خانه‌ مسجد بیرون کشیده‌ می شود و طهمورث را از آن دو دیگر جدا می سازند. اکنون بر صحن دروندشت قرار گرفته‌ در حیاط مسجد، مسجدی که‌ فرهاد میرزا عموی ناصرالدین شاه‌ قاجار به‌ سال 1282 هجری شمسی، همراه با حمامی و توسعه‌ی قلعه‌ای در جنوب شرقی دریاچه‌ای با چشمان آبی،‌ بنای شهر دژشاپور و مریوان فعلی را نهاد؛ جنازه‌ای قرار دارد، که‌ جهانی با مرگ او ماتم گرفت.
درون مسجد مملو از مردم بود. کنار نرده‌ها، لبه‌ی حوض، بالای پشت بام و راهرو و بیرون مسجد. از کسی صدای بر نمی خواست. بر سنگفرش کنار حوض، مردی چشم‌ در چشمان مردم دوخته‌ بود، که‌ اثری از شکست در سیمای او دیده‌ نمی شد. پای چپش، پوتینی به‌ پا نداشت، جامانه‌اش را کمی بالاتر از زانو بسته‌ بود. رنگ جامانه‌ سفید، با خالهای سیاه‌ که‌ در محل گره،‌ دستهای به‌ رنگ خون حک شده‌ بود. ته‌ ریشی داشت و سرو صورتش کمی گرد گرفته‌ بود. مثل همیشه‌ می خندید. 
کسی سخن نمی گفت. غمی بزرگ بر چهرهای مردم سایه‌ انداخته‌ بود. مردم نهراسیده‌ بودند. شاید که مرگش را‌ باور نداشتند، زیرا که‌ او نمرده‌ بود. هنوز جهان از این واقعه‌ بی خبر بود.

باخت.

  باخت.


هیچ نظری موجود نیست: