جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۹

وقتی ھیتلر خرگوش صورتی را دزدید


مادر گفت: مسئلە بسیار سادە است. پدر فکر می کند، كە هیتلر و نازیها پیروز انتخابات خواهند شد. اگر چنین اتفاقی صورت بگیرد، او دیگر نخواهد توانست در آلمان زندگی كند. و تا زمانی كە آنها در قدرت بمانند؛ هیچكدام از ما هم چنین چیزی را نخواهیم خواست.
آنا پرسید: چونكە ما یهودی هستیم؟
- نە. تنها بخاطر یهودی بودن نیست. پدر فكر می كند، هیچ كس دیگر قادر نخواهد بود ...
در صورتی کە ضرورتی احساس نمی کردم، چنین درخواستی از تو نمی کردم . 
ماکس گفت: دوشیزە لامبک، پشت سر آنا قدم می زد و او را گرفتە بود.
- تو ھم خانم لامبک را می شناسی؟  خانم مفتضحی است. آدم حتی اگر اجازە داشتە باشد، قادر نخواھد بود، بە پرسش ھای او پاسخ دھد. عمو یولیوس با صدای شفافی گفت: بیچارە آنا! او مردی آرام و کم نظیری بود، کە شما داشتید.  پدرتان از من خواھش کرد؛ بە شما بگویم کە چقدر دلش برایتان  تنگ شدە است. او درودھای  بیشماری نثار شما کرد.
مامان گفت: عمو یولیوس مستقیما از پیش بابا بر می گردد. بابا حالش خوب است. از ما خواستە است کە روز شنبە در زوریخ  بە او ملحق شویم.
ماکس گفت: روز شنبە؟  ولی تا آن موقع تنھا یک ھفتە  باقی ماندە و شنبە انتخابات  برگزار خواھد شد. فکر می کردم، ما می ماندیم، تا ببینیم چە کسی  برندە انتخابات خواھد شد.
عمو یولیوس در حالی کە لبخند می زد رو بە مامان گفت: و من فکر می کنم، او ھمە چیز را جدی گرفتە است.

هیچ نظری موجود نیست: