جمعه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۷

ای سایەی من

ای سایەی من”٠”
با این بالھای بلند
پرواز نتوانم کرد
شاید
بە مجسمەای، بەدرختی و یا بە سنگی بدل شدەباشم.
با این لنگھای دراز
شتابان نتوانم راە رفتن را،
شاید
بە دیواری، بە خیابانی یا بە سکویی بدل شدە باشم.
با این چشمان از حدقەدرآمدە
نتوانم دیدن را
شاید
بە مصلحتی بە صندلیی یا بە مقامی
 بدل شدە باشم
من اینم
دستانم از دستان فرورفتن نمی رھند
من اینچنینم
با این آرزوھای بلند
نتوانم زیستن را
گویی
 سیمرخ خودخواھی ھستم
شمشیر جاودانی خواھم
دست یازیدن
با ھمەی توان خود
آتش نیستی برافروختەام
میدانم
 بادبادکھا
 دگر بار
در این سرزمین فرود نخواھند أمد
روباھا
برای دزدیدن مرغھایمان
باز نخواھند گشت
جغدھا
بازنخواھند گشت
تا موعظەھایشان را بە ما بگویند
من بە خیابانی شبیھم
کە سحرگاھان
 با شرم بە رھگذرانش
روز بخیر خواھد گفت
تفنگی را می مانم
ننگش می آید
دشمنانش را ھدف بگیرد
بسان بوقی
بر جنگ بدمد
و در خاتمە
از فرمان خود، از شرم بمیرد
من اینچنینم
با این آرزوھای بزرگ
مردن را ھم
آزمودن نتوانم کرد
گویی
دوچرخەی دیوانەای ھستم
کە سرنشینم را رام
خواھم خواست
ای سایەی من
رامترین ستایش
تو سیرتر از رنگ آبی
ھزاران گلولە آمدند و
ھزاران گلولە رفتند
ھزاران اندوە آمدند و
ھزاران اندوە ماندند
ھنوز، اما تو ماندی و نرفتی
ھزاران شکست آمدندو
ھزاران شکست ماندند
اما تو ھنوز اینجایی
کتابھا دوبارە،
از خود خواھند زدود
دروغھایشان را و
پرواز خواھند کرد
بار دیگر
دست در دست این کوچەھا
نتوانیم
عصرانە قدم زدنی را تجربە کنیم
من بە آبی می مانم
رنگ پریدە
 بە ریزدانە برفی شبیھم
در جستجوی آغوش مومی در تلاش
بسان شبنمی چموش
پاھایم از زمین کندە نمی شوند
سراپا از امیدھای بربادرفتە
خون میچکد از دلتنگی ھایم
برای سرگرم شدن
انگشت در ناف زمین فرود می کنم
و بگرد آن می چرخم ومی چرخم و
گوش بە صدای پرت شدن خود می سپارم
می چرخم و
ھمەی امیدھایم را دوبارە قی خواھم کرد
من اینچنینم
پرواز  نتوانم کرد
ای سایەی من
پوچترین پاسبان من
تنھایم را تو بە من نمی بخشی
نمی گذارییم
در جھان مالیخولیایی خود چرخی زنم
رھایم نمی کنی
تا کودکیم
 بسان چاقویی تیز
بر من فرود آید
دستانم را در دستانت می فشاری
بازم می آوری
بدرون ھمان شکاف سست شدن
ھمان چھارچوب شکستە را
دوبار بە من نشان خواھی داد
بە درون خرابەھای خماریم باز می آوری
ھوشیاریم را بە عبرت
خواھی فروخت
آنی نمی آسایی
تا در خواب مخملی مادرم شعلەور شوم
چرتکی نمی زنی
تا در اندیشەھایم غوطەور شوم
چە جادوی شومی ھستی تو؟
با این سرشکشتگی
اندیشیدن نتوانم کرد
شاید
خانەھای شھر، خیابانھای مملو از ماشین و درختان باغ
بر شانەھایم شتک بستەاند
شاید بە انتظار، بە گمان یا بە فروریختن
بدل شدە باشم
شاید دیوانە مەی مرا در بر گرفتە باشد
تا رام شدن را در من نشا کند
دستان فریاد،
 دھانم را محکم گرفتە است
تا تسلیم شدن را بە من بیاموزد
در اندرون لایەھای این تاریخ
چیزی وجود دارد
شبیەی دونیم شدن
یا تلاش
 برای جمع کردن دانەھای شبنم
مثل بارش تکەھای غربت
چیزی کە تحلیل
نتوان کرد
شاید
نامەی مندرسی باشد در جیب مرگ
پارە کفشی باشد
در مسیر آوارگی
و یا یک مشت داستان منزوی
و یا ممکن است خود من باشد
فروریختە از لولەھای زھرآگین
آبروی بربادرفتەای باشد
تنیدە بر ننگھای جھان
چیزی کە بازگویی نتوان کرد
یقین دارم
تنھایی بیش از این منتظر نخواھد ماند و
خواھد رفت
طوفان توان تحمل حماقت من را نخواھد داشت و
منفجر خواھد شد
یقین دارم
دگر بار تبعیدیھا بە این اینجا
باز نخواھند گشت
و اگر ھم دوبارە بازآیند
خود آنھا نخواھند بود
آنھا کە رفتند
بدون اینکە خود متوجە شوند
از یاد بردە بودند
کە خویشتن خویش را  با خود ببرند
بدون اینکە خاطراتشان را
 در جیبھایشان فرود کنند
راە ھزیمت برگزیدند
پاھایشان را با خود بردند
اما
قلبھایشان را جا گذاشتند
و دستھایشان را با خود بردند
 اما
فراموش کردە بودند
انگشتانشان را با خود ببرند
اگر باز دوبارە برگردند
خود آنھا نخواھند بود
دگربار اگر بازآیند
قلبھا و انگشتانشان را دوبارە
نخواھند یافت
ای سایەی من
تو
 ای بدترین رفیق ھمیشگی من
ای زشتترین تقدیر
چشمانم
 بە زیر پاھایت گرە خوردە است
بینایی من در دستان تو
رفتن را تو
 نخواھی  توانست آغاز کرد
و من نیز
پرواز نتوانم کرد دوبارە
و تو نیز

هیچ نظری موجود نیست: